داستان طنز
نوشته شده توسط : مرتضی


داستان طنز

یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم ، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده ! به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت ، در مورد اقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره ، لابد فقط به ادم های با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده !

بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چین !! با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!
کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست ! دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : اقای محترم ! بفرمایید !

قند تو دلم اب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اون قدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم ، فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟؟

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا



:: برچسب‌ها: داستان طنز ,
:: بازدید از این مطلب : 733
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 24 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

 

داستان طنز

حکایتی است  که  روزی ملایی  از کنار  گازرها (رختشورها) می گذشت که پارچه های سفید را شسته و آنها را پهن کرده بودند.   سگی را دید  که در کنار پارچه ها  راه می رود و بدنش با آنها  تماس پیدا کرد.  رو به یکی  از آنها کرد و گفت :  

"سگ پارچه ها را نجس کرده  -  او را  دور کن  وپارچه ها را تطهیر کن" .

رختشور که دید پس از مدتی تحمل رنج و زحمت و شستن و پهن کردن و  هم اکنون که پارچه ها  نزدیک به خشک شدن هستند مجبور به دوباره کاری  است  رو به ملا کرد و گفت :

"حاج آقا  این حیوان سگ نیست و ان شاالله بز است."

ملا گفت :  " مگر چشمت ایراد دارد و نمی بینی سگ است ؟"

رختشور گفت :  "خیر انشاالله  بز است.!"

ملا سنگی برداشت و به طرف  سگ نگونبخت  پرتاب کرد . 

سنگ به سگ خورد و سگ از درد شروع  کرد به واق واق کردن.

رو به رختشور کرد و گفت :  نگفتم ؟  کر که نیستی  - صدایش را شنیدی ؟

رختشور لبخندی زد   و گفت :  "قدرت خدا  را ببین که  بز  صدای سگ در می آورد"

 



:: برچسب‌ها: داستان طنز ,
:: بازدید از این مطلب : 531

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 28 دی 1394 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 188 صفحه بعد